پارمیس، فرشته كوچولوپارمیس، فرشته كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
تاريخ پيوندمانتاريخ پيوندمان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
روز عقدكنانروز عقدكنان، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
روز آشناييروز آشنايي، تا این لحظه: 21 سال و 7 روز سن داره
مامان و باباي پارميسمامان و باباي پارميس، تا این لحظه: 43 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

بهشت کوچک مامان و بابا

خاطره روز جمعه 15 دیماه سال 1391

پارمیس عزیزم سلام الان ساعت 12:50 شب می باشد و مهمونامون تازه رفتند. جات خالی خیلی خیلی خوش گذشت.آخه فردا تولد مامان جون است و کلی زدیم ورقصیدیم. راستی ساک بیمارستان تورو هم آماده کردن و مامان بزرگ هم براش کلی صلوات و دعا فرستاد و گفت که ایشالاه به سلامتی بیاد و روزیش فراوان باشه. خلاصه اینکه نیومده کلی عزیز شدی. ندیده عاشقت شدم دوستت دار عزیزدلم عکسهارو هم فردا میذارم ...
30 دی 1391

خاطره روز جمعه 15 دیماه سال 1391

پارمیس عزیزم سلام الان ساعت 12:50 شب می باشد و مهمونامون تازه رفتند. جات خالی خیلی خیلی خوش گذشت.آخه فردا تولد مامان جون است و کلی زدیم ورقصیدیم. راستی ساک بیمارستان تورو هم آماده کردن و مامان بزرگ هم براش کلی صلوات و دعا فرستاد و گفت که ایشالاه به سلامتی بیاد و روزیش فراوان باشه. خلاصه اینکه نیومده کلی عزیز شدی. ندیده عاشقت شدم دوستت دار عزیزدلم عکسهارو هم فردا میذارم ...
30 دی 1391

شب یلدا

سلام دختر نازم، پارمیس خوشگلم شب یلدا اول رفتیم خونه مامان جون، مامان مامان جون هم اونجا بود، تا ساعت 9:30 اونجا نشستیم بعد رفتیم خونه خدا بیامرز دایی غلامرضا(دایی مامان).  یادش بخیر پارسال همه رو خودش دعوت کرده بود، همه فامیل جمع بودند ولی عمرش به دنیا نبود و  دو ماه بعد از اون مهمونی پیش خدا رفت و دل همه رو غصه دار کرد. خلاصه اینکه تا ساعت 12 شب هم اونجا بودیم . سوار ماشین شده و با باباجون و مامان جون و دایی شهرام و دایی امیر حسین اومدیم خونمون. مامان جون وقتی اتاقتو دید کلی ذوق کرد بابا جون هم همینطور. دایی شهرام میگفت که من بیست سالمه میز کامپیوتر ندارم ، این دختره نیومده همه چیز داره، خوش بحالش.  ...
2 دی 1391

شب یلدا

سلام دختر نازم، پارمیس خوشگلم شب یلدا اول رفتیم خونه مامان جون، مامان مامان جون هم اونجا بود، تا ساعت 9:30 اونجا نشستیم بعد رفتیم خونه خدا بیامرز دایی غلامرضا(دایی مامان). یادش بخیر پارسال همه رو خودش دعوت کرده بود، همه فامیل جمع بودند ولی عمرش به دنیا نبود و دو ماه بعد از اون مهمونی پیش خدا رفت و دل همه رو غصه دار کرد. خلاصه اینکه تا ساعت 12 شب هم اونجا بودیم . سوار ماشین شده و با باباجون و مامان جون و دایی شهرام و دایی امیر حسین اومدیم خونمون. مامان جون وقتی اتاقتو دید کلی ذوق کرد بابا جون هم همینطور. دایی شهرام میگفت که من بیست سالمه میز کامپیوتر ندارم ، این دختره نیومده همه چیز داره، خوش بحالش. دختر خو...
2 دی 1391

ندیده عاشقت شدم

سلام بر فرشته کوچک من، سلام بر نور دو چشمان من، سلام بر عزیزی که هنوز نیومده بابایی کلی عاشق برا خودش جمع کرده، سلام بر فرشته ای که هنوز کسی ندیده اونو، سلام بر پارمیس من و همه زندگی من، دختر گلم، دیشب رفتیم خونه مامان بزرگ رقیه، آخه از تبریز برگشته بود و مامان بزرگ منو هم با خودش آورده بود. مامان فاطمه میگه که اسم دخترتونو بذارین کوثر. مامان برزگ خاتون هم میگه بذارین پرستو ماهم برای اینکه دل هیشکی نشکنه اسمتو پارمیس گذاشتیم. به نظرت کار خوبی کردیم؟ آره ...پس تو هم موافقی... آخه اگه یکی از اینها رو بذاریم یکیشون ناراحت میشن... آفرین دختر بابایی معلومه که خیلی میفهمی.... آخه تو دختر بابا فرهادی... آخ که نمیدونی چه قدر مشتاق دیدارت هست...
28 آذر 1391

خاطره تحویل وسایل چوبی

                امروز یکشنبه ساعت 9 صبح 26 آذر ماه سال 1391 سلام پارمیس کوچولوی من، عشق مامان و بابا دخمل خوشگلم، بالاخره دیشب وسایل چوبیتو تحویل گرفتیم. کمد، تخت خواب، میز کامپیوتر، نمیدونی که چه ذوقی داشتیم، از خوشحالی دست و پامونو گم کرده بودیم. عشق بابایی نمیدونی که چقدر خوشگل شدن.تا ساعت 2 نصفه شب اتاقتو مرتب کردیم و بعد خوابیدیم. اونهم چه خوابی. همش مامانو اذیت می کنی. من می خوابم ولی مامان تا خود صبح بیداره همش با مشت لگد میزنیش. دختر خوشگلم باور کن که بیصبرانه منتظر آمدنت هستیم و خانه را برای ورود تو مهیا ساخته ایم. همه چ...
28 آذر 1391

خاطره تحویل وسایل چوبی

امروز یکشنبه ساعت 9 صبح 26 آذر ماه سال 1391 سلام پارمیس کوچولوی من، عشق مامان و بابا دخمل خوشگلم، بالاخره دیشب وسایل چوبیتو تحویل گرفتیم. کمد، تخت خواب، میز کامپیوتر، نمیدونی که چه ذوقی داشتیم، از خوشحالی دست و پامونو گم کرده بودیم. عشق بابایی نمیدونی که چقدر خوشگل شدن.تا ساعت 2 نصفه شب اتاقتو مرتب کردیم و بعد خوابیدیم. اونهم چه خوابی. همش مامانو اذیت می کنی. من می خوابم ولی مامان تا خود صبح بیداره همش با مشت لگد میزنیش. دختر خوشگلم باور کن که بیصبرانه منتظر آمدنت هستیم و خانه را برای ورود تو مهیا ساخته ایم. همه چیز آماده هست فقط تورو ...
28 آذر 1391