پارمیس، فرشته كوچولوپارمیس، فرشته كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
تاريخ پيوندمانتاريخ پيوندمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
روز عقدكنانروز عقدكنان، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
روز آشناييروز آشنايي، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مامان و باباي پارميسمامان و باباي پارميس، تا این لحظه: 43 سال و 23 روز سن داره

بهشت کوچک مامان و بابا

خاطره اولین حموم با پارمیس

دختر عزیزم امروز دهم تیر ماه سال 1392 می با شد. روزی است که بعد از که از سر کار به خونه برگشتم مامانی گفت که بیا با هم دیگه دخترمونو حموم ببریم ولی من قبول نکردم ولی از آنجاییکه میدونستم تو دختر خوبی هستی و اذیت نمیکنی و خودت کمکمان میکنی بالاخره قبول کرده و تو رو حموم بردیم. اولش کمی استرس داشیم ولی وقتی که تو  زیر آب داشتی برا خودت بازی میکردی استرسمان فروکش کرد و با خیال راحت و در کمال خونسردی همه جایت را شستیم و آوردیم بیرون.... از حموم که اومدیم بیرون وقتی داشتی لباسهایت را می پوشیدی به من و مامانی لبخند میزدی و میخندی ...انگار تو هم از اینکه باما حموم کرده بودی ذوق کرده بودی... آخه من و مامانی خیلی خیلی ذوق داشتیم... آخه اینهم ...
12 مرداد 1392

خاطره اولین حموم با پارمیس

دختر عزیزم امروز دهم تیر ماه سال 1392 می با شد. روزی است که بعد از که از سر کار به خونه برگشتم مامانی گفت که بیا با هم دیگه دخترمونو حموم ببریم ولی من قبول نکردم ولی از آنجاییکه میدونستم تو دختر خوبی هستی و اذیت نمیکنی و خودت کمکمان میکنی بالاخره قبول کرده و تو رو حموم بردیم. اولش کمی استرس داشیم ولی وقتی که تو زیر آب داشتی برا خودت بازی میکردی استرسمان فروکش کرد و با خیال راحت و در کمال خونسردی همه جایت را شستیم و آوردیم بیرون.... از حموم که اومدیم بیرون وقتی داشتی لباسهایت را می پوشیدی به من و مامانی لبخند میزدی و میخندی ...انگار تو هم از اینکه باما حموم کرده بودی ذوق کرده بودی... آخه من و مامانی خیلی خیلی ذوق داشتیم... آخه اینهم توی زن...
12 مرداد 1392

اولین بار که فرنی خوردی

دختر خوشگلم، پارمیس عزیزم کوچولوی ناز من امروز نهم تیرماه 1392 برای اولین بار که بهت فرنی دادم و خوردی دنیاها مال من شد. آخه خیلی لذتبخش بود وقتی فرنی را با قاشق در دهانت میگذاشتم و تو با ولع می خوردی نمیدونی من محو تماشای تو شده بودم و از شدت خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ...آخ که نمیدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر برایم عزیزی...   ...
12 مرداد 1392

اولین بار که فرنی خوردی

دختر خوشگلم، پارمیس عزیزم کوچولوی ناز من امروز نهم تیرماه 1392 برای اولین بار که بهت فرنی دادم و خوردی دنیاها مال من شد. آخه خیلی لذتبخش بود وقتی فرنی را با قاشق در دهانت میگذاشتم و تو با ولع می خوردی نمیدونی من محو تماشای تو شده بودم و از شدت خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ...آخ که نمیدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر برایم عزیزی... ...
12 مرداد 1392

واکسن چهارماهگی

دختر خوشگلم پارمیس عزیزم امروز تو چهارماهگیت را تموم کرده و پا به پنج ماهگی میگذاری. قرار بود که صبح برای زدن واکسنهایت به شبکه بهداشت برویم که همینکار رو هم کردیم و ساعت 8:45 تو و من و مامانی به شبکه بهداشت رفتیم. اول قدت و وزن و دور سرت را اندازه گرفتند که همه چیزت نرمال و عالی بود. قد نازت:66 سانتی متر وزن نازت: 6 کیلو گرم دور سرت نازت:39.5 بعد برای زدن واکسن به اتاق مخصوصی رفتیم. کلی پرستار اونجا بودند و تو به همه شون خنیدیدی و پرستارا با تو حرف میزدند و تو براشون ناز میکردی... بالاخره نوبت به آمپول زدن رسید. مامان دلش طاقت نیاورد و از اتاق بیرون رفت و تو در بغل من بودی... وقتی آمپولت را زد...
28 خرداد 1392

واکسن چهارماهگی

دختر خوشگلم پارمیس عزیزم امروز تو چهارماهگیت را تموم کرده و پا به پنج ماهگی میگذاری. قرار بود که صبح برای زدن واکسنهایت به شبکه بهداشت برویم که همینکار رو هم کردیم و ساعت 8:45 تو و من و مامانی به شبکه بهداشت رفتیم. اول قدت و وزن و دور سرت را اندازه گرفتند که همه چیزت نرمال و عالی بود. قد نازت:66 سانتی متر وزن نازت: 6 کیلو گرم دور سرت نازت:39.5 بعد برای زدن واکسن به اتاق مخصوصی رفتیم. کلی پرستار اونجا بودند و تو به همه شون خنیدیدی و پرستارا با تو حرف میزدند و تو براشون ناز میکردی... بالاخره نوبت به آمپول زدن رسید. مامان دلش طاقت نیاورد و از اتاق بیرون رفت و تو در بغل من بودی... وقتی آم...
28 خرداد 1392

خاطره روز دوشنبه 1392/03/27

سلام بر دختر خوشگلم پارمیس خانوم عزیز دلم دختر خوبم الان ساعت 23:55 می باشد و تو در خواب نازی آرمیده ای و من در حال نوشتن این مطالب برای تو دختر خوشگلم هستم...عزیزدلم فردا باید برای زدن آمپولهایت به شبکه بهداشت بریم و مامانی کمی استرس داره و می ترسه که خدایی نکرده تو تب کنی ولی من به مامانی میگم که دختر ما دختر زرنگیه و تب نمیکنه .آخه وقتی آمپولهای دوماهگیتو زدیم تب نکردی...فردا تو چهارماهگیتو تموم میکنی و میری توی پنج ماهگی و من خوشحالم از اینکه تو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشی و من شاهد بزرگتر شدن تو هستم و به خودم افتخار میکنم که دختری مثل تو را دارم .... خدارو روزی هزاران بار شکر میکنم که تورو به من داده .... عزی...
28 خرداد 1392

خاطره روز دوشنبه 1392/03/27

سلام بر دختر خوشگلم پارمیس خانوم عزیز دلم دختر خوبم الان ساعت 23:55 می باشد و تو در خواب نازی آرمیده ای و من در حال نوشتن این مطالب برای تو دختر خوشگلم هستم...عزیزدلم فردا باید برای زدن آمپولهایت به شبکه بهداشت بریم و مامانی کمی استرس داره و می ترسه که خدایی نکرده تو تب کنی ولی من به مامانی میگم که دختر ما دختر زرنگیه و تب نمیکنه .آخه وقتی آمپولهای دوماهگیتو زدیم تب نکردی...فردا تو چهارماهگیتو تموم میکنی و میری توی پنج ماهگی و من خوشحالم از اینکه تو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشی و من شاهد بزرگتر شدن تو هستم و به خودم افتخار میکنم که دختری مثل تو را دارم .... خدارو روزی هزاران بار شکر میکنم که تورو به من داده .... عزیزدلم...
28 خرداد 1392

خاطره روز جمعه 1392/03/24

دختر گلم، پارمیس عزیزم سلام امروز تو درست سه ماه و 26 روزه که به دنیا اومده ای و دنیای مارا شیرین کرده ای. عزیزدلم امروز از صبح با همیم و الان که ساعت 17:07 می باشد تو از صبح که بیدار شدی تازه 5 دقیقه است که به خواب رفته ای و من در حال نوشتن مطالب برای تو دختر خوبم هستم. عزیز دلم دم ظهر با هم رفتیم بیرون و ماست گرفتیم .سوار کالسکه ات که میکنم ذوق میکنی و من از تو بیشتر ذوق میکنم آخه وقتی با تو دختر خوشگلم هستم خوشحالم. تو داری لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشی و من و مامانت بر ای آینده تو نقشه ها می کشیم. امیدوارم که بتونم برای تو پدر خوبی باشم... راستی دیروز مامان جون تورو حموم برد و خیلی خوشگل شدی...باباجون میگف...
24 خرداد 1392