داستانی در پارک به روایت مامان پری
سلام بر فرشته کوچولوی من
نازنینم دیشب که از سر کار به خونه رسیدم شما در خواب نازی رفته بودی و داشتی برا خودت خواب هفت پادشاه را می دیدی. مامان پری می گفت که در پارک یه پسر بچه بزرگی به پارمیس سنگ پرتاب میکرد ولی پارمیس چیزی نگفت و همه داشتیم نگاه می کردیم که یه هویی از زمین سنگارو جمع کرد و گذاشت داخل سنگای دیگه و به پسر بچه گفت که نانی سنگ پرتاب نکن... مامان پری می گفت که همه اینطور دهنشون باز مونده بود که این دختر چه قدر آروم و خونسرد و متینه و چقدر مهربونه...
مامان پری میگه که توی پارک سرت تو کار خودته و با کسی کاری نداری و خودت بازی می کنی و خیلی شجاعانه از دستگاههای ورزشی بالا و پایین میری کاری که بچه های بزرگتر از تو جرات نمیکنند انجام بدن ... مامان پری میگه به وجود پارمیس افتخار میکنم دختر مستقلیه و خودش همه کاراشو انجام میده...
دختر زیبایم پارمیس خوشگلم عاشقانه دوستت دارم و به وجودت افتخار میکنم...