داستان روز شنبه مورخه 1393/06/15
دختر خوشگلم سلام سلام به روی ماهت به اون نگاه نازت
دختر خوشگلم دور روز پیش یعنی 28 ام شهریور ماه نوزده ماهگیتو تموم کرده و قدم به بیست ماهگی عمرت گذاشتی دختر عزیز ماهگرد جدیدت مبارکت باشه...
دو هفته پیش روز شنبه دل بابایی بدجوری درد میکرد تا اینکه صبح بابایی رفت بیمارستان امید و دکتره گفت که یه دل پیچه است و زود خوب میشه بابایی داروها رو گرفته و اومد خونه ولی دم ظهر بود که بابایی دلش باز شروع به درد کردن کرد طوری که امون بابایی رو بریده بود تا اینکه بابایی رفت امدادی و بعد از انجام آزمایش و گرفتن سونو مشخص شد که بابایی آپاندیس داره و دکتره گفت که باید عمل بشه... تا اینکه شب ساعت 9 در بیمارستان امید بستری شده و شب ساعت 11:30 بابایی رو عمل کردند و دو روز بعد یعنی روز دوشنبه دم ظهر ترخیص شد...
دختر خوشگلم عزیز دلم روز اول که اومدی بیمارستان برا عیادتم شوکه شوده بودی و داشتی بی تابی می کردی قربونت برم تو از الان همه چیزو درک میکنی و می فهممی ... فدای اون چشای نازت بشم که منو دیوونه خود کرده اند ... همه هستی من تو هستی...
روز دوشنبه ار بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه خودمون و از اون روز تا به امروز توی خونه باهم بودیم وکلی توی این مدت بازی کردیه ایم و خیلی خیلی خوش گذشته است... آخه فعلا دکتر استراحت داده و تا 6 ام مهر ماه مرخصی دارم...