خاطره يازدهمين سحري ماه رمضان
سلام بر پارميس بابا سلام بر كوچولوي نازنين من سلام ر همه زندگي من
دختر خوشگلم شب كه از مغازه به خونه رسيدم مامان داشت سحري درست مي كرد و تو در خواب نازي خوابيده بودي... مسابقه فوتبال بين برزيل و آلمان را داشتم نگاه ميكردم كه تو از خواب بيدار شدي و هر چه كرديم ديگه به خواب نرفتي ساعت 2 نصفه شب رفتيم باهم سحري خورديم و تو چنان داشتي ميخوردي كه انگار چند روز بود كه غذا نخورده بودي... خلاصه سحري رو با هم خورديم و حالا وقت خواب بود بايد ميخوابيديم كه هر چه كرديم نخوابيدي ...داشتي برا خودت آواز ميخوندي كالسكه ميروندي توپ بازي ميكردي مامان رو بوس ميكردي كلي شلوغ كاري كردي تا بعد از يك ساعت بازي و شلوغ كاري خودت اومدي سر جات گرفتي خوابيدي و منهم به خواب رفتم صبح كه از خواب بيدار شدم چون كمبود خواب داشتم زنگ زدم از كارخونه مرخصي گرفتم و ساعت 11 رفتم كارخونه.... وقتي داشتم مي اومدم كارخونه تو كيفت رو ور داشته بودي و ميخواستي با من بيايي ددر.. كه من گفتم دخترم ميرم سر كار بعداً ميايم ميريم ددر و بوست كردم اومدم كارخونه و اين بود ماجراي ما در سحري ماه رمضان...
راستي تازگيا به آب ميگه داغه و هر موقع آب ميخواي ميري آشپزخونه و ميگه داغه...
الهي من فداي تو بشم چقدر تو شيرين شدي...