يك روز مانده به پايان 15 ماهگي پارميس خانوم
سلام بر پارميس زيباي من سلام بر خانوم ناز بابا سلام بر فرشته نجات بابا سلام بر روشني بخش زندگي من
پارميس خانوم عسل بابا امروز بيست و هفتمين روز از خرداد ماه سال 1393 مي باشد. امروز هم كه تمام شود تو وارد شانزدهمين ماه از زندگيت بر روي اين زمين خاكي مي شوي... 15 ماه گذشت و براي خود خاطرات زيادي داشت... خاطراتي كه هر لحظه اش شيرين و با مزه بود براي من و ماماني... خاطراتي كه در كنار تو براي ما رقم خورده هرگز از ذهن پاك نخواهند شد و ما هميشه با تو و با ياد آن خاطره ها شاد خواهيم بود... دختر خوشگلم هفته گذشته دندانهاي آسيابت رو هم در آوردي و من از ديدنشان ذوق زده شدم ... با اين چهار تا دندان و 8 تاي قبلي در حال حاضر 12 تا دندان شيري داري كه همشون ناز و دوست داشتني هستند ...
پارميس خوشگلم خيلي دختر شيطوني شده و همه پارميس خانومو دوس دارن... هر روز عصرا با مامان به پارك بانوان ميرين و يك روز كه نري همه سراغتو ميگيرن و به مامان ميگن اگه فردا پارميسو نياري ديگه خودت هم نيا...
پارميس خانوم ديروز بعد از ظهر كه از سر كار به خانه برگشتم وقتي درو باز كردم شما بيدار شدي و ماماني هر چه تلاش كرد تا دوباره شما رو بخوابونه فايده اي نكرد و تو از خواب بيدار شدي و اومدي كلي با هم بازي كرديم... اول از توپ بازي شروع كرديم بعد از اون كمي بستني خوردي و بعد پتوتو باز كردي و توش خوابيدي و منهم كه ميدونم از تاب دادن خوشت مياد بلند شدم و لاي پتو پيجوندمت و كلي شما را تاب دادم آخه عاشق اين كاري... هر وقت من از سر كار بيام و شما بيدار باشي بايد داخل پتو تابت بدم... الهي من فداي تو... هفته گذشته كه دندونات يواش يواش در مي اومدم خيلي بي تابي مي كردي و اذيت مي كشيدي و كلي هم ناز داشتي و من و ماماني ناز تو رو مي كشيديم... آخه شما يكي يكئونه ما هستي و من و ماماني هر چي داريم از تو داريم...
بعد از بازي كردن شما لباساتونو پوشيدي و من شما را به خونه مامان جون بردم و شب رو هم اونجا بودي و الان كه دارم اين مطالبو برات مينويسم بازهم اونجايي و من الان ميخوام به مامان جون زنگ بزنم و حالتو بپرسم تا ببينم چيكار ميكني ....
عاشقانه دوستت دارم پارميس خانوم... عسل بابايي